ميرزا تپلخان كشكآبادي در كتاب «البادمجان في دورانالسلطان» چنين نقل كرده كه روزي پادشاه «هفت آسمان جليلالمكان» در حالي كه تخمه كدو ميشكست با لشكر و عسكر و وزير و امير و وكيل و سفير از براي شكار سوار اسب ضدگلوله شد و به صحرا راهي شد.
سلطان و يارانش از كوره راهي ميگذشتند كه ناگاه رعيتي ديدند مشغول كار. شاه به همراهان خويش امر كرد رعيت را براي شوخي و مزاح نزد او آوردند. پس رو به وي كرد و گفت: «اي رعيت! در جاليز چه داري؟»
رعيت گردن دراز خويش كج كرد و گفت: «بادمجان!»
پادشاه گفت: «آخ جان! كيلويي چند است بادمجان؟»
رعيت گفت: «فروشي نيست.»
پادشاه گفت: «يعني چه فروشي نيست؟ شايد براي ترشي است؟»
گفت: «خير.»
پادشاه گفت: «حتماً براي صادرات غيرنفتي است.»
گفت: «خير.»
گفت: «براي كارخانهي كنسرو سازي است؟»
رعيت كه عصباني شده بود گفت: «خير. مگر مسابقهي بيست سؤالي است؟»
پادشاه گريبان او را بگرفت و سوي خود كشيد و فرياد زد: «پس براي سر قبر من ميخواهي؟»
رعيت چارهاي نديد جز گفتن حقيقت: «سلطان به سلامت باد. چند ماه پيش تمامي وزيران و اميران و حاكمان شما براي «بادمجان دورقاب چيني» همه را پيش خريد كردهاند.»
پادشاه دستي بر سبيل سياه ملوكانه كشيد و گفت: «پيش خريد؟»
رعيت گفت: «بلي. حتي يك دانه هم براي كودكان و نوجوانان من كه عاشق حليم بادمجان هستند باقي نگذاشتند.»
سپس آب دهان قورت داد و گفت: «بادمجان كاشتهام به چه شيريني/ عالي و مخصوص دور قاب چيني»
پادشاه كه از ذوق و هنر اين رعيت خوشش آمده بود، دستور داد او را بهعنوان كشاورز نمونه انتخاب كنند.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
تصويرگري: داود صفري
نظر شما